[ هم دمــم ]

ساخت وبلاگ

امکانات وب

بیشتر از هفت ماه گذشت...روزهای تعطیل عمق تنهایی رو بیشتر حس میکنم و عجیب اینجاست که نمی خوام این تنهایی رو با حضور آدم ها بهم بزنم!حتی در حد جواب دادن به پیام های روی گوشی...کم کم نوع برخورد با هر کدوم از بچه ها رو یاد گرفتمفهمیدم حد و حدود برای هر نفر تا کجاستاینجا شکل دادن دوستی های عمیق سخت! نمیدونم شاید برای مناعتماد کردن به آدم ها سخت شده اما به هرحال با همه بگو‌ بخندیکه دارم اما به شدت تو رفتارم با هر کدوم از بچه ها دقت میکنم...هم اتاقی بسیار کنجاو درمورد همه چیز و همه کسو این برای من که همیشه سرم به کار خودم بوده یه کمی سخته...با اینکه بیشترین ارتباط رو در طی روز داریم اما خیلی مواظبم کهیه حد و حدود درستی رو بذارم تا دردسری درست نشه...دخترک قوی به شدت درگیر کارها و مراحلی که بعد درس باید رفتدنبالش ولی هر از چند گاهی وقت میکنیم مثل اون روزهای اول بشینیم به خرف زدن و درد دل کردن...بین جمعیت زیاد پسرها، با پسرک هم گروهی از بقیه راحت ترمتو همه پلتفرم های مجازی یه پیام ازش دارم و وقتی ساکت میشهیعنی به نظر میاد حال و احوالش میزون نیست. خوبیش اینه کهباهم غر میزنیم، سر به سر هم میذاریم و تهش هرکی میره اتاقش..‌ این وسط نوع ارتباطی که با استادخان هم داشتیم تغییر کردهکمتر صحبت میکنیمکمتر حرف میزنم از خودمکمتر حس دوستی می گیرم!نمیدونم چرا اما حس ششم میگه خیلی چیزا تغییر کردهفقط میدونم اون حس امنیتی که داشتم هر بار کم و کمتر میشههر بار سعی میکنم کمتر حرف بزنم چون هرچقدر مکالمه طولانی ترمیشه حس اینکه ما اون آدم های سابق نیستیم هم بیشتر میشه!من نسبت به آدمی که وارد این محیط جدید شد تغییر کردمصریح تر شدم، اگر ناراحت بشم راحت تر بروز میدم، اگر حس کنمبهم احترام گذاشته نمیشه تذکر میدم، خ [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 9 فروردين 1403 ساعت: 22:27

آخرین روزهای سال و به رسم همیشه آخرین نوشته سال...اینجا دیگه از بوی عید و نسیم بهاری و رنگی رنگی های کنارخیابون و سبزه و ماهی قرمز خبری نیست... حتی برای یادآوریتاریخ های شمسی مدام باید تقویم گوشی رو چک کنم تا بفهممامروز چندمه و چقدر تا عید باقی مونده...قرار شده تو ساختمون خودمون جشن نوروز بگیریم و به لطفتعداد زیاد ایرانی های این دانشکده حمایت هم شدیم...امروز رفتم وسایل سفره هفت سین خریدم تا هم برای خودم بچینمهم برای مراسم دانشگاه یه سری وسایل رو‌ ببرم.یادش بخیر پارسال دکتر خندان تو جشن سال نو گفت سال دیگهتو‌ نیستی... گفتم امیدوارم واقعا... و حالا اینجام...سال عجیبی بودشروع سال سخت، سخت سختاونقدر که هنوز هم تمام روحم با فکرکردن به فروردینی که گذشتدرد میگیره... زندگی خیلی تاریک بود... زیر فشار ترس هام له شدمو اثراتش همچنان با من هست... کابوس هایی که فقط خودم میفهماز کجا منشا میگیره!انگار باید آخرین ضربه رو میخوردم تا دل بکنم از زندگی قبلی...اردیبهشت ورق زندگی برگشتخرداد ماه قشنگ من ماه معجزه بود و من رفتنی شدم...زندگی جدیدم شروع شدمحیط جدید، تفاوت های فرهنگی و اعتقادی نه تنها با محیط که باآدم های اطرافم خیلی سردرگمم کرده بود... دلم نمی خواست از جمع و آدم ها دور بشم اما کم کم فهمیدم حد و مرز داشتن لازمه...فهمیدم تجربه و نسخه آدم ها برای زندگیشون همیشه جواب نیستکم کم استقلال زندگی و فکرهام رو به دست آوردمفهمیدم کجا باید برم کجا باید نه بگمفهمیدم خودم با ارزش ترین موجودی که باید حواسم بهش باشهپس برای آرامش و نوع زندگی که دوست داشتم هزینه کردم و عجیب راضی م از توجه کردن به خودم و خواسته هاش...اینجا با وجود تعداد زیادی از هم زبون ها که تمام روز کنارم بودناما باز یه وقتایی غربت بیخ گ [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 9 فروردين 1403 ساعت: 22:27